مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا

مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا
گر تو شکيب داري طاقت نماند ما را

باري به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد وليکن حدي بود جفا را

من بي تو زندگاني خود را نمي پسندم
کآسايشي نباشد بي دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گيا را

حال نيازمندي در وصف مي نيايد
آن گه که بازگردي گوييم ماجرا را

بازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت
ديگر چه برگ باشد درويش بي نوا را

يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبيند ديدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرويان
وقعيست اي برادر نه زهد پارسا را

اي کاش برفتادي برقع ز روي ليلي
تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را

سعدي قلم به سختي رفتست و نيکبختي
پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گويي دو چشم جادوي عابدفريب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهايي بود ز عشق
بي حاصلست خوردن مستسقي آب را

دعوي درست نيست گر از دست نازنين
چون شربت شکر نخوري زهر ناب را

عشق آدميتست گر اين ذوق در تو نيست
همشرکتي به خوردن و خفتن دواب را

آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست وز منظور بي نصيب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدي نگفتمت که مرو در کمند عشق
تير نظر بيفکند افراسياب را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

دوست مي دارم من اين ناليدن دلسوز را

دوست مي دارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رويي مي رود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبينم چهر مهرافزاي او
تا قيامت شکر گويم طالع پيروز را

گر من از سنگ ملامت روي برپيچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجويان را ز ناکامي چشيدن چاره نيست
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را

عاقلان خوشه چين از سر ليلي غافلند
اين کرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دين و دنياباز را خاصيتيست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

ديگري را در کمند آور که ما خود بنده ايم
ريسمان در پاي حاجت نيست دست آموز را

سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

وه که گر من بازبينم روي يار خويش را

وه که گر من بازبينم روي يار خويش را
تا قيامت شکر گويم کردگار خويش را

يار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بي وفا ياران که بربستند بار خويش را

مردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بيازردند يار خويش را

همچنان اميد مي دارم که بعد از داغ هجر
مرهمي بر دل نهد اميدوار خويش را

راي راي توست خواهي جنگ و خواهي آشتي
ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را

هر که را در خاک غربت پاي در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بيني ديار خويش را

عافيت خواهي نظر در منظر خوبان مکن
ور کني بدرود کن خواب و قرار خويش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسي در دين خويش
قبله اي دارند و ما زيبا نگار خويش را

خاک پايش خواستم شد بازگفتم زينهار
من بر آن دامن نمي خواهم غبار خويش را

دوش حورازاده اي ديدم که پنهان از رقيب
در ميان ياوران مي گفت يار خويش را

گر مراد خويش خواهي ترک وصل ما بگوي
ور مرا خواهي رها کن اختيار خويش را

درد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمايي حال زار خويش را

گر هزارت غم بود با کس نگويي زينهار
اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را

اي سهي سرو روان آخر نگاهي باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش را

دوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق
تا ميان خلق کم کردي وقار خويش را

ما صلاح خويشتن در بي نوايي ديده ايم
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

روي تو خوش مي نمايد آينه ما

روي تو خوش مي نمايد آينه ما
کآينه پاکيزه است و روي تو زيبا

چون مي روشن در آبگينه صافي
خوي جميل از جمال روي تو پيدا

هر که دمي با تو بود يا قدمي رفت
از تو نباشد به هيچ روي شکيبا

صيد بيابان سر از کمند بپيچد
ما همه پيچيده در کمند تو عمدا

طاير مسکين که مهر بست به جايي
گر بکشندش نمي رود به دگر جا

غيرتم آيد شکايت از تو به هر کس
درد احبا نمي برم به اطبا

برخي جانت شوم که شمع افق را
پيش بميرد چراغدان ثريا

گر تو شکرخنده آستين نفشاني
هر مگسي طوطيي شوند شکرخا

لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
مدعيانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشاي باغ حسن تو سعديست
دست فرومايگان برند به يغما

شاعر این شعر زیبا: سعدی

وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را

وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را
ساقي بيار آن جام مي مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رويت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش اي پسر مي خورده اي چشمت گواهي مي دهد
باري حريفي جو که او مستور دارد راز را

روي خوش و آواز خوش دارند هر يک لذتي
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک مي زنند
يا رب که دادست اين کمان آن ترک تيرانداز را

شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن
در گوش ني رمزي بگو تا برکشد آواز را

شيراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شيراز را

من مرغکي پربسته ام زان در قفس بنشسته ام
گر زان که بشکستي قفس بنمودمي پرواز را

سعدي تو مرغ زيرکي خوبت به دام آورده ام
مشکل به دست آرد کسي مانند تو شهباز را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

حالم از شرح غمت افسانه ايست

حالم از شرح غمت افسانه ايست
چشمم از عکس رخت بتخانه ايست

هر کجا بدگوهري در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ايست

بر اميد زلف چون زنجير تو
اي بسا عاقل که چون ديوانه ايست

گفتم او را اين چه زلف
گفت هان في الجمله در

از لبش يک نکته اي
وز خمش يک قطره اي پيمانه ايست

با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانه ايست

نازنينا رخ چه مي پوشي ز من
آخر اين مسکين کم از بيگانه ايست

از بت آزر حکايتها کنند
بت خود اينست از

دل نه جاي تست آخر چون کنم
در جهانم خود همين ويرانه ايست

اين نه دل خوانند کين
اين نه عشق است از

شاعر این شعر زیبا: سعدی