هر صبحدم نسيم گل از بوستان توست

هر صبحدم نسيم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر ديد آن لب جان بخش دلفريب
گفتا که آب چشمه حيوان دهان توست

يوسف به بندگيت کمر بسته بر ميان
بودش يقين که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدي که در نظر آمد به دلبري
در دل نيافت راه که آن جا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنيده اي
کو را نشاني از دهن بي نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه ديدم چون ابروان توست

اين باد روح پرور از انفاس صبحدم
گويي مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پيرهن قبا کنم از خرمي اگر
بينم که دست من چو کمر در ميان توست

گفتند ميهماني عشاق مي کني
سعدي به بوسه اي ز لبت ميهمان توست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

اتفاقم به سر کوي کسي افتادست

اتفاقم به سر کوي کسي افتادست
که در آن کوي چو من کشته بسي افتادست

خبر ما برسانيد به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسي افتادست

به دلارام بگو اي نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسي افتادست

بند بر پاي تحمل چه کند گر نکند
انگبينست که در وي مگسي افتادست

هيچ کس عيب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسي افتادست

سعديا حال پراکنده گوي آن داند
که همه عمر به چوگان کسي افتادست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست

اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست
يا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست

آن پري کز خلق پنهان بود چندين روزگار
باز مي بينم که در عالم پديدار آمدست

عود مي سوزند يا گل مي دمد در بوستان
دوستان يا کاروان مشک تاتار آمدست

تا مرا با نقش رويش آشنايي اوفتاد
هر چه مي بينم به چشمم نقش ديوار آمدست

ساربانا يک نظر در روي آن زيبا نگار
گر به جاني مي دهد اينک خريدار آمدست

من دگر در خانه ننشينم اسير و دردمند
خاصه اين ساعت که گفتي گل به بازار آمدست

گر تو انکار نظر در آفرينش مي کني
من همي گويم که چشم از بهر اين کار آمدست

وه که گر من بازبينم روي يار خويش را
مرده اي بيني که با دنيا دگربار آمدست

آن چه بر من مي رود دربندت اي آرام جان
با کسي گويم که در بندي گرفتار آمدست

ني که مي نالد همي در مجلس آزادگان
زان همي نالد که بر وي زخم بسيار آمدست

تا نپنداري که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتي خوابم اندر چشم بيدار آمدست

سعديا گر همتي داري منال از جور يار
تا جهان بودست جور يار بر يار آمدست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

شب فراق که داند که تا سحر چندست

شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسي که به زندان عشق دربندست

گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
کدام سرو به بالاي دوست مانندست

پيام من که رساند به يار مهرگسل
که برشکستي و ما را هنوز پيوندست

قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاک پاي تو وان هم عظيم سوگندست

که با شکستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومندست

بيا که بر سر کويت بساط چهره ماست
به جاي خاک که در زير پايت افکنده ست

خيال روي تو بيخ اميد بنشاندست
بلاي عشق تو بنياد صبر برکندست

عجب در آن که تو مجموع و گر قياس کني
به زير هر خم مويت دلي پراکندست

اگر برهنه نباشي که شخص بنمايي
گمان برند که پيراهنت گل آکندست

ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست

فراق يار که پيش تو کاه برگي نيست
بيا و بر دل من بين که کوه الوندست

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدي ز دوست خرسندست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

افسوس بر آن ديده که روي تو نديدست

افسوس بر آن ديده که روي تو نديدست
يا ديده و بعد از تو به رويي نگريدست

گر مدعيان نقش ببينند پري را
دانند که ديوانه چرا جامه دريدست

آن کيست که پيرامن خورشيد جمالش
از مشک سيه دايره نيمه کشيدست

اي عاقل اگر پاي به سنگيت برآيد
فرهاد بداني که چرا سنگ بريدست

رحمت نکند بر دل بيچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شيرين نشنيدست

از دست کمان مهره ابروي تو در شهر
دل نيست که در بر چو کبوتر نطپيدست

در وهم نيايد که چه مطبوع درختي
پيداست که هرگز کس از اين ميوه نچيدست

سر قلم قدرت بي چون الهي
در روي تو چون روي در آيينه پديدست

ما از تو به غير از تو نداريم تمنا
حلوا به کسي ده که محبت نچشيدست

با اين همه باران بلا بر سر سعدي
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکيدست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

اي لعبت خندان لب لعلت که مزيدست

اي لعبت خندان لب لعلت که مزيدست
وي باغ لطافت به رويت که گزيدست

زيباتر از اين صيد همه عمر نکردست
شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدست

اي خضر حلالت نکنم چشمه حيوان
داني که سکندر به چه محنت طلبيدست

آن خون کسي ريخته اي يا مي سرخست
يا توت سياهست که بر جامه چکيدست

با جمله برآميزي و از ما بگريزي
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست

نيکست که ديوار به يک بار بيفتاد
تا هيچ کس اين باغ نگويي که نديدست

بسيار توقف نکند ميوه بر بار
چون عام بدانست که شيرين و رسيدست

گل نيز در آن هفته دهن باز نمي کرد
و امروز نسيم سحرش پرده دريدست

در دجله که مرغابي از انديشه نرفتي
کشتي رود اکنون که تتر جسر بريدست

رفت آن که فقاع از تو گشايند دگربار
ما را بس از اين کوزه که بيگانه مکيدست

سعدي در بستان هواي دگري زن
وين کشته رها کن که در او گله چريدست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

ديدار تو حل مشکلاتست

ديدار تو حل مشکلاتست
صبر از تو خلاف ممکناتست

ديباچه صورت بديعت
عنوان کمال حسن ذاتست

لب هاي تو خضر اگر بديدي
گفتي لب چشمه حياتست

بر کوزه آب نه دهانت
بردار که کوزه نباتست

ترسم تو به سحر غمزه يک روز
دعوي بکني که معجزاتست

زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طيباتست

چون روي تو صورتي نديدم
در شهر که مبطل صلاتست

عهد تو و توبه من از عشق
مي بينم و هر دو بي ثباتست

آخر نگهي به سوي ما کن
کاين دولت حسن را زکاتست

چون تشنه بسوخت در بيابان
چه فايده گر جهان فراتست

سعدي غم نيستي ندارد
جان دادن عاشقان نجاتست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

سرو چمن پيش اعتدال تو پستست

سرو چمن پيش اعتدال تو پستست
روي تو بازار آفتاب شکستست

شمع فلک با هزار مشعل انجم
پيش وجودت چراغ باز نشستست

توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نيز چشم هاي تو مستست

اين همه زورآوري و مردي و شيري
مرد ندانم که از کمند تو جستست

اين يکي از دوستان به تيغ تو کشتست
وان دگر از عاشقان به تير تو خستست

ديده به دل مي برد حکايت مجنون
ديده ندارد که دل به مهر نبستست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پيش کسي گو کش اختيار به دستست

با چو تو روحانيي تعلق خاطر
هر که ندارد دواب نفس پرستست

منکر سعدي که ذوق عشق ندارد
نيشکرش در دهان تلخ کبستست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

مجنون عشق را دگر امروز حالتست

مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دين ليلي و ديگر ضلالتست

فرهاد را از آن چه که شيرينترش کند
اين را شکيب نيست گر آن را ملالتست

عذرا که نانوشته بخواند حديث عشق
داند که آب ديده وامق رسالتست

مطرب همين طريق غزل گو نگاه دار
کاين ره که برگرفت به جايي دلالتست

اي مدعي که مي گذري بر کنار آب
ما را که غرقه ايم نداني چه حالتست

زين در کجا رويم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بريزد حوالتست

گر سر قدم نمي کنمش پيش اهل دل
سر بر نمي کنم که مقام خجالتست

جز ياد دوست هر چه کني عمر ضايعست
جز سر عشق هر چه بگويي بطالتست

ما را دگر معامله با هيچ کس نماند
بيعي که بي حضور تو کردم اقالتست

از هر جفات بوي وفايي همي دهد
در هر تعنتيت هزار استمالتست

سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
علمي که ره به حق ننمايد جهالتست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

دل میرود از دست عیان جای تو خالی

دل میرود از دست عیان جای تو خالی
ای بی خبر از درد نهان جای تو خالی
آفت زده دل همت فریاد ندارد
سردار سکوت است زبان جای تو خالی
بر مسند آشوب کمین کرده خیالی
ای آتش آشوب گران جای تو خالی
با کفر کمانش به گمان کافر افکار
ایمان مرا کرده نشان جای تو خالی
زان پیر شرابی که فشاندی به لبم دوش
امروز دلم گشته جوان جای تو خالی
من ماندم و پرسوخته پروانه و بلبل
در حلقه ی دلسوختگان جای تو خالی
از شوق سفر نیست که آذر شده در راه
کس نیست بگوید که بمان جای تو خالی

شاعر این شعر زیبا: حمیدرضا آذرنگ

کلیپ تصویری زیبا از این شعر:
دکلمه صوتی به همراه اهنگ: